سخت است حرفت را نفهمند،
سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند،
حالا میفهمم، که خدا چه زجری میکشد
وقتی این همه آدم حرفش را که نفهمیده اند هیچ،
اشتباهی هم فهمیده اند.
.:: دکتر علی شریعتی ::.
از اول آخرش را میگفتند اگر: نه من به هوای حوا هبوط میکردم نه این زمانه زمین گیر زنگ آخر بود. اکنون برای آمرزش دستانم دست به دامان داورم شاید واهمه روز آخر بی اثر شود! انگار تقدیر من حکمتش بود و تفسیر او قسمتم حالا سوم شخص مجهول این شعر را که دریابی خواهی دید از اول آخرش پیدا بود من آمرزیده شدم اما گناهانم هرگز از آسمانها برایت می نویسم ازشب مهتابی ازکنج وگوشه ی قلبم که دیوارهایش پراز نوشته ها,کنده کاریهاونام تواست تویی که آرام وندای درونی هر آدمی هستی ومن رابر آن باور میرسانی که انسان فطرتاخالی ازهر غصه وغم است اما......باتوجه به شرایط ومحیطی که قرارمیگیرد غم وغصه بر مافزونی می یابدگفتن من تنها گویالجاجت وغم انگیز بودن نوشته ها نیست همه اش تقصیراین قلم است که می نویسد واز دوری وغم غصه رنج می نالد آه....آه ازروزگارسیاه که خودرادرآن گم کرده ایم حیف ازناله مرغ عشق که دیگر زنده نیست تا باآوازش مرابه گریه وادارد. کاش چشمه ای می بودم تورابه یاد خوشحالی دریامی افکندم کاش خورشیدبودم تاتورابه یاد قلب طلایی ات بیاندازم کاش ابر بودم تاتورابه یادپاکی فطرتت می انداختم کاش کبوتر بودم تا نامه ای برایت بیاورم وتورا ازچشم انتظار بودن وچشم به راه بودن برهانم.اما حیف که هیچ کدا از آنها نیستم وتنها پاره تنی هستم که تو را به یاد رنج ها وغصه ها می اندازم.اما چگونه چگونه می توانم بااین اندیشه خودرا از افکارکودکانه برهانم....؟؟ چگونه بر فطرت وجنگ درونی که درآخر برپااست غلبه کنم! چگونه می توانم در آسمان صاف وابری بی کنایه قدم نهاد! چگونه می توان از گذشته های دور نگرید..........! چگونه می توان از دوری وتنهایی وسیاهی نهراسید وچگونه می توان از دوست داشتن فرار کرد......! چگونه می توان.........!!! روی هر پله که باشی خدایک پله ازتوبالاتر است نه این که خداست بلکه اونجاست تادست تو روبگیره.
مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت. ......شبی پدر رویای عجیبی دید، دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند همه فرشته های کوچک در حال شادی بودنند . پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد.
آهسته زیرلب زمزمه میکردمیترسیدصدایش شنیده شود گاهی آه بلندی میکشید,وای زندگی توچه بی رحم بودی حتی به پاکترین گوهرتابناک هم رحم نکردی زمانی که عاشقانه نگاه دخترانش رانادیده گرفتی ای مادر مهربان زیبایهایت رابه ما ارزانی دارومارو تنهانگذار
دخترک به بیماری سختی مبتلا شد . پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد...
پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود .مرد جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است .
از او پرسید : دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم هر وقت تو گوشه گیر می شوی من نیز گوشه گیر می شوم نمی توانم همانند بقیه شاد باشم .
پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید.
اشکهایش را پاک کرد، ناراحتی و غم را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت
Power By:
LoxBlog.Com |